یاد یاران خیبری

شهدای بسیج مسجد اعظم امام خمینی ره

یاد یاران خیبری

شهدای بسیج مسجد اعظم امام خمینی ره

یاد یاران خیبری
شهدای بسیج مسجد اعظم امام خمینی (ره)

**********************************
پایــگاه مقاومـــت بـــسیــج شــــهدای خـــیبر
حوزه251علی بن ابیطالب(ع)- منطقه 17 تهران

**********************************
از کلیــه خانــواده معـزز شـــهدا ؛ دوســــتان و هـمرزمان شهــــدای مســجد تقاضا می گـردد هـــرگـونه مـطلب؛ وصـیت نامه ؛ زنــدگی نامه؛ عــکس ؛ خاطره و ... از شهدا را از طریق بخش نظرات در اختیار سایت قرار دهند.

یاد یاران خیبری

خاکریز فرهنگی خیبری ها

خادم الشهدای سایت
گلزار لاله ها
آخرین نظرات


نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می کردم. پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...»
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.